لباس روحانیت و عنایت های ویژه

تاریخ خبر:
1391/05/14 10:57
اخبار اعضای پایگاه http://www.tebyan.net
لباس مقدس روحانیت ذاتا لباس مقدسی است و در باره آن احادیثی از جمله: تعمموا تزدادوا حلماً؛ ذکر شده است در مقاله زیر به چند داستان که ارتباط با لباس روحانیت دارد اشاره می نمائیم.

لباس روحانیت و عنایت های ویژه

لباس روحانیت
لباس مقدس روحانیت ذاتا لباس مقدسی است و در باره آن احادیثی از جمله: تعمموا تزدادوا حلماً؛ ذکر شده است در مقاله زیر به چند داستان که ارتباط با لباس روحانیت دارد اشاره می نمائیم.

اشاره

 

لباس مقدس روحانیت ذاتا لباس مقدسی است و در باره آن احادیثی از جمله: تعمموا تزدادوا حلماً؛ ذکر شده است در زیر به چند داستان که ارتباط با لباس روحانیت دارد اشاره می نمائیم.

 

بهره‏هاى معنوى و عنایت‏هاى ویژه

 

حجت‏الاسلام موسوى همدانى مترجم تفسیر المیزان از قول مرحوم علامه طباطبایى چنین نقل مى‏کنند:

زمانى که من در نجف بودم مبلغى به صورت ماهیانه از تبریز ارسال مى‏شد و چون با مراجع نجف ارتباطى نداشتم، درآمدى غیر از همین مبلغ که از تبریز مى‏آمد، نداشتم.

 

یکى، دو ماه این مبلغ از تبریز نرسید و من هر چه پول داشتم، مصرف کردم و روزى در منزل که پشت میز کوچکم به مطالعه نشسته بودم و مطلبى بسیار دقیق و حساس را بررسى مى‏کردم، به ناگاه فکر بى‏پولى حواسم را پرت کرد و رشته افکارم گسسته شد، هنوز لحظاتى بیش نگذشته بود که صداى در را شنیدم، برخاستم و درب منزل را باز کردم.

 

 شخص بلند قدى با محاسن حنایى و لباس بلند و عمامه در مقابل در ایستاده بود و به محض باز کردن در سلام کرد. گفتم علیکم‏السلام.

 

گفت: «من شاه حسین ولى هستم، خداوند عزّ و جل مرا فرستاده تا به تو بگویم که این هیجده سال کى تو را گرسنه گذاشتم که حالا به فکر بى‏پولى و گرسنگى افتاده‏اى؟ مطالعه‏ات را رها کرده و به فکر فرورفته‏اى؟» این گفت و خداحافظى کرد و رفت.

 

در را بستم و به پشت میز بازگشتم. در همین لحظه بود که سرم را از روى دستم برداشتم و نفهمیدم که چگونه در حالى که من نشسته بودم و سرم روى دستم بود به حیاط رفتم و در را باز کردم و با او صحبت کردم. فهمیدم این صحنه را پشت همین میز به من نشان دادند.

 

چند سئوال برایم مطرح شد. اول اینکه من خواب رفتم یا بیدارم. دوم اینکه خداوند فرموده‏است در این هیجده سال، منظور از هیجده سال چیست؟

 

آیا مدت اقامت در نجف است که این زمان بیش از ده سال نیست، آیا مدت زمان تحصیل من است؟ که بیش از سى‏وپنج سال است که من تحصیل مى‏کنم. پس قضیه چیست؟ پس از اندکى تأمل متوجه شدم که هیجده سال قبل ملبس به لباس روحانیت شدم.

 

سئوال سوم که این شخص خود را معرفى کرد ولى من فردى با این نام را نمى‏شناختم. لذا این سئوال بى‏جواب ماند و آن را فراموش کرده بودم تا آنکه به حسب عادتم در نجف که به قبرستان وادى‏السلام مى‏رفتم، در تبریز نیز به قبرستان رفته و قرآن مى‏خواندم.

 

یک روز به قبرى برخورد کردم که با قبرهاى دیگر تفاوت داشت و نشان مى‏داد که قبر شخصیت بزرگى است و وقتى که نوشته‏هاى سنگ قبر را خواندم نام شاه حسین ولى را مشاهده کردم و نام آن شخص را به یاد آوردم. تاریخ وفاتش سیصد سال قبل از تاریخى بود که در نجف به منزل ما آمده بود.(1)

 

در سال 1376 جناب مشهدى اکبر محمدى قنّاقستانى از اهالى روستاى قناقستان - بخش ماهان کرمان - نقل مى‏کرد که در روستاى قناقستان یک بقچه پولى پیدا مى‏کند.

 

آن را برداشته و خدمت حاج آقاى حسنى که بعدها در دوران انقلاب امام جمعه موقت کرمان شدند، مى‏رسد که این پول‏ها را چه کند. ایشان مى‏گوید چون برداشتى، باید حفظ کنى و طبق احکام شرعى عمل نمایى.

 

روزى ایشان در کرمان کارى داشته و این پول‏ها را همراه مى‏برد تا مبادا کسى به آن دست بزند... مى‏گوید: وقت نماز ظهر فرا رسید به مسجد جامع کرمان آمدم و نماز جماعت را به جاى آوردم.

 

 بعد از نماز ظهر و عصر هنگامى که بیرون مى‏آمدم، دیدم از طرف صحن، آقاى سیدى به طرف شبستان مى‏آید. آن بزرگوار سیدى با لباس روحانى بود که عمامه‏اى همچون فیروزه، سبز و درخشان به سر داشتند. من که به روحانى‏ها و سادات علاقه‏مند بودم شیفته ایشان شدم.

 

همین که نزدیک شدم با خوشحالى سلام کردم و ایشان پاسخ فرمودند. سپس گفتند: چه طورى مشهدى اکبر؟ - بد نیستم... - مشهدى اکبر، آن بقچه پول متعلق به یکى از دوستان ماست. - آقا، نشانى بدهید تا بهتان بدهم. آن سید بزرگوار، به طور دقیق نشانى مى‏دهند حتى اینکه چند اسکناس 10 تومانى چند 20تومانى و چند 5 تومانى داشته‏است که نشانى‏ها کاملاً درست بود.

 

و من هم پول‏ها را کامل تحویل دادم... بعد ایشان فرمودند مشهدى اکبر به قناقستان که رفتى سلام و پیغام ما را به آقاى حسنى برسان و به ایشان بگو که قم نرو و در روستا بمان و دعاى صبح جمعه‏ات را ادامه بده و رادیو کنار عمامه ما نگذار... بعد هم آقا بشارت نابودى رژیم شاه و پیروزى انقلاب را دادند و از به آتش کشیده شدن آن مسجد (مسجد جامع کرمان) هم خبر دادند که به فاصله کمى همه آنها به وقوع پیوست و عنایتى هم به من کردند که سرفه‏هاى سخت من که موجب خون آمدن از سینه‏ام مى‏شد شفا یافت بعد من خدمت آقاى حسنى رفتم و پیام آقا را براى ایشان بردم.

 

 دست روى دست زد و گفت اى واى، من یک رادیو جیبى داشتم که براى گوش کردن خبر از آن استفاده مى‏کردم مکرر اتفاق افتاد شب‏هایى که از شدت خستگى به خواب مى‏رفتم و هنگامى که پس از ساعاتى بیدار مى‏شدم صداى ساز و آواز و آهنگ رادیو در فضا پیچیده بود.»(2)

 

پیغام حضرت از این جهت است که قداست عمامه و لباس پیامبر با رادیوى پیش از انقلاب و صداى ساز و آواز سازگار نیست.

 

نکته قابل توجه در این حکایت این است که حضرت امام زمان (عج) از عمامه، به «عمامه ما» تعبیر کرده‏اند و آنرا لباس خودشان دانسته‏اند با اینکه آقاى حسنى سید نیست و عمامه سفید بر سر دارد.

 

«جناب آقاى حاج آقا معین شیرازى ساکن تهران نقل فرمودند که روزى به اتفاق یکى از بنى‏اعمام در خیابان تهران ایستاده منتظر تاکسى بودیم تا سوار شویم و به محل موعود برویم.

 

قریب نیم ساعت ایستادیم هر چه تاکسى مى‏آمد یا پر از مسافر بود و یا نگه نمى‏داشت و خسته شدیم ناگاه یک تاکسى آمد و خودش توقف کرد و به ما گفت آقایان بفرمایید سوار شوید و هر جا مى‏خواهید بفرمایید تا شما را برسانم.

 

ما سوار شدیم و مقصدمان را گفتیم. در اثناء راه من به ابن عمم گفتم شکر خداى را که در تهران یک راننده مسلمانى پیدا شد که به حال ما رقت کرد و ما را سوار نمود.

 

 راننده شنید و گفت: آقایان تصادفاً من مسلمان نیستم و ارمنى هستم. گفتیم پس چطور ملاحظه ما را نمودى؟ گفت: اگرچه مسلمان نیستم اما به کسانى که عالم مسلمان‏ها هستند و لباس اهل علم در بر دارند عقیده‏مندم و احترامشان را لازم مى‏دانم، به واسطه امرى که دیدم.

 

پرسیدم چه دیدى؟ گفت: سالى که مرحوم آقاى حاج میرزا صادق مجتهد تبریزى را به عنوان تبعید از تبریز به تهران حرکت دادند من راننده اتومبیل ایشان بودم.

 

در اثناء راه نزدیک به درخت و چشمه آبى شدیم. آقاى مجتهد تبریزى فرمودند اینجا نگاه دار تا نماز ظهر و عصر را بخوانم. سرهنگى که مأمور ایشان بود به من گفت اعتنا نکن و برو. من هم اعتنایى نکرده رفتم تا محاذى آب رسیدم ناگهان ماشین خاموش شد هر چه کردم روشن نگردید.

 

 پیاده شدم تا سبب خرابى آن را بدانم هیچ نفهمیدم و مرحوم آقا فرمود حالا که ماشین متوقف است بگذارید نماز بخوانم. سرهنگ ساکت شد آقا مشغول نماز گردید من هم سرگرم باز کردن آلات ماشین شدم.

 

 بالاخره هنگامى که آقا از نماز فارغ شد و حرکت کرد فوراً ماشین روشن گردید.از آن روز من دانستم که اهل این لباس نزد خداى عالم محترم و آبرومندند.(3)

 

واعظ شهیر آقاى سید حسین حائرى نیز مى‏فرمودند: «من بارها تجربه کرده‏ام هرگاه عمامه بر سر دارم مشمول عنایات ویژه امام عصر هستم و در پاسخگویى به سئوالات، آمادگى بیشتر دارم لذا اگر در منزل باشم و کسى از نزدیکان سئوالى بپرسد یا تلفنى، از من درخواست مشاوره شود اول عمامه بر سر مى‏گذارم سپس پاسخ نهایى را مى‏دهم.»

 

بسیارى از روحانیان خصوصاً در سال‏هاى نخست معمم شدن تجربه‏هایى از این قبیل را به یاد مى‏آورند.

این جمله زیباى شهید مطهرى هم بسیار جالب توجه است: «من در تمام عمرم یک افتخار بیشتر ندارم، آن هم همین عمامه و عباست.»(4)

 


پی نوشت ها :

1 ترجمه و شرح نهایه الحکمه، ص 7 به نقل از آینه عرفان، ص 9.

2 از خاطرات حجهالاسلام على ابوترابى که مستقیماً با مشهدى اکبر قناقستانى مصاحبه کرده‏اند. این داستان را حضرت آیه الله مصباح یزدى مکرّر در سخنرانى‏هاى خود نقل کرده‏اند.

3داستان‏هاى شگفت، ص 40، داستان 18.

4 حماسه حسینى، ج 2، ص 289.

  

منبع:

کتاب روحانیت چراها وباید

تهیه و فرآوری : علی فریادرس ، گروه  حوزه علمیه تبیان